سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه فرقی می‌کند جانم؟ شکوفه‌ها پشت پنجره اتاقت رسا‌لت‌شان را آغاز کرده باشند یا نکرده باشند؟ چه فرقی می‌کند سال، نو شده باشد یا نشده باشد جانم؟چه فرقی می‌کند؟ تو که نباشی، نازبوهای نفس‌هایت که نباشند، آغوشم برای استقبال از هیچ بهاری باز نخواهد شد. چه فرقی می‌کند جانم هفت سین‌مان کامل باشد یا نباشد وقتی که تو نباشی و سر سبزیِ دست‌هایت که نباشند؟ چه فرقی می‌کند جانم ماهی قرمز توی تنگ  بچرخد یا نچرخد وقتی که تو نباشی تا بگردم هر لحظه و هر لحظه  دور چشم‌هایت    . چه فرقی می‌کند جانم خیابان‌ها را باران شسته باشد یا نشسته باشد وقتی که نیستی تا سُر بخورد پایم و غرق شوم توی عطر دریایی صدایت   .هیچ فرقی نمی‌کند جانم؛ تنها تقویم‌هایمان است که فرق دارند، تقویم من، گم شده توی آشفتگی نبودن‌هایت، هنوز توی کوچه های سرد زمستان هایی که بی تو گذشت ورق میخورد. هنوز به قدر رد بوسه هایم روی صدایت با بهار فاصله دارم. وقتی یک روز صبح زود، پرنده‌ی غمگین شهری دور چشم‌هایت را سوغاتی بیاورند برایم، وقتی قرار دست هایمان نه در سایه‌ی پنهان کلمات، که در گرمای جیب‌هایت باشد، بهار من هم خواهد آمد...

 

یکم فروردین هزار و سیصد و نود و یک

 

 

+ عنوان: از شاملو ( به گمانم!)

+ عکس: قسمتی از سفره هفت سینم!

+ پی نوشت ها باشد برای وقتی که انقدر مریض احوال نباشم...

منتظر باشید!

+ درد دل ها، نق نق ها، نوروز نوشت ها، همه در ادامه مطلب...

(بار هر بار آپ کردن خاله زنک نامه، به عدد جلوش اضافه میکنم.)

 

=> یک وقت هایی سایه ی یک بیماری رو پشت سر عزیزترین کسانت حس میکنی، تنت میلرزه.مثل الان من. امیدوارم تست تمام آزمایش ها وقتی که باید منفی باشه، منفی باشه... همیشه همدیگه رو دعا کنیم.

 


 

1.

عید نود و دو مزخرف ترین عیدی بود که تا ب حال داشتم. گل بیگم این عید هم 180 درجه فرق داشت. یعنی دقیقا مثبت گل بیگم شده بود منفیه گل بیگم!

تنها لحظه های قشنگش وقتایی بود که جوجوهای خاله شیرین زبونی میکردن برام. که قشنگ ترینش رو زهرا بهم گفت وقتی اومد پیشم واستاد گفت:

- بیگم جووووون؟

- جووووووون دلــــــم عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــزم؟ { انقدر ناز صدام میکنه اونم با جووون که دقیقا ب همین غلظت جوابشو میدم عزیزمو}

- دلم برات تنگ شده بود...

دو سه بار دیگه هم این جوجو و دیگر جوجوها دلمو بردن که حسابی خفه شون کردم از بوسیدن.

باقیش به مهمون داری و مریضی و اوقات تلخی با خودم و غصه گذشت.

 

2.

دریغ از اندکی حس! باقیشو بعدا مینویسم

بعدا:

تو این عید فهمیدم چقدر کمال گرا هستم و چقدر وسواسی شدم! یعنی همش یه دستمال دستم بود و هی مشغول گردگیری و دیوار تمیز کردن بودم. اتاقا و بخصوص پذیرایی روزی دویست بار جارو میشد! بخصوص که مهمونه برام مهم میبود. نمیذاشتم کسی حتی به پذیرایی نگاه کنه. چه برسه به اینکه بخواد بره توش.اگرم چیزی لازم داشتن خودم میرفتم میاوردم! فلسفمم این بود که شماها به کف پاتون کلی گردو خاک و آت و آشغال چسبیده! 

تازه فهمیدم به هیچچچچ وجه من الوجوه دوست ندارم مهمون حتی یه کم غریبه بیاد تو آشپزخونه برا کمک. حتی اگه دست تنها میبودم.

دو جا که نیشم از ته قلب باز شد عمیقا! جایی بود که فهمیدم سلیقم تو تزئین سالاد و برنج و کلا سفره غذا خوبه. اینو وقتی فهمیدم که شوهرعمم که کلا تو کار اذیت کردن منه بهم گفت بیگم جان خسته نباشی سفرت عااااالی بوووود. همه چیز خیلی خوشگل بود.منم کلی کیف کردم! یه جا دیگه هم خانوم دوست بابام بهم گفت من که دلم نمیاد چیزی بخورم. حیف نیست تزئین اینا بهم بخوره!! منم که خجاااالتی حتی نتونستم بگم متشکرم! فقط لبخند زدم.

خلاصه که به سرم زد دانشگاه رو ول کنم برم سفره آرایی یاد بگیرم!!!

 

3.

سفره از یه نمای دیگه => هفت سین

 

4.

حالا که از سفره تعریف کردین جونم براتون بگه که اصلا قصد انداختن سفره نداشتم، یعنی حال نداشتم، چون میگفتم یا خوشگل باشه یا اصن نباشه. برا همین بیخیال سفره هفت سین بودم.ولی یهو دلم سفره هفت سین خوشگل خواست و چون وقت نبود اصلا کسی بره خرید کنه برام یا خودم برم گفتم با هرچی که تو خونه دارم باید درستش کنم.یا قشنگ میشه یا قیدشو میزنم. رفتم تو اتاقم اون وسط واستادم هر چیز خوشگلی رو که دوسش داشتم از تو شلف برداشتم و گذاشتم رو میز. رفتم در کمدمو باز کردم پارچه هامو ریختم بیرون، یکیشو انتخاب کردم. بعدم رفتم سراغ جینگیلی پینگیلی های تزئیناتی کادوئی مثه روبان و اینا اونارم جمع کردم گذاشتم رو بقیه وسایل. خلاصه بی هیچ خرجی ازین کارا کردم دیگه.جالبی قضیه این بود که رنگ همه چی به همه چی میومد.تم بنفششو دوست داشتم.کل سفره م یک طرف یه لاک پشت.اوم نه! اسمشون چی بود؟ اها. کفشدوزک چسبوندم به تهه جاشمعیم که چوبی بود و گذاشته بودم زیر قوری، اون یک طرف. عاشقش بودم. هنوز نکندمش.

و اما اندر خطرات شمع ها! تو اتاقم کلی شمع دارم که از ترس آتیش سوزی هیچ وقت روشن نمیکنمشون!!! نمیدونم همیشه میترسم یه جایی رو میسوزونن! اگه این ترس نبود من کلا با نور شمع زندگی میکردم! محو عکاسی بودم که یهو دیدم تو اون تاریکی یه جا خیلی روشن شده! نیگا کردم دیدم نخ های کنار آینه خورده به شمع و همینجور دارن میسوزن.خلاصه با کلی فوت فوت خاموشش کردم ولی خب آینم بی ریخت شد. سوخت دیگه!

میدونستم. این شمع ها نمیتونن فقط خودشون بسوزن. باید جای دیگه رو هم بسوزونن. :|

از تعریف هاتون ممنونم.

 

ادامه دارد...




+ شنبه 92/1/17 11:20 عصر | اشاره