سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت که 8 بشود،  25 سال از ساعتِ هشتِ شب دوم خرداد سال 67 میگذرد و 25 سالگیمان هم تمام میشود و فوت کردن 25 تا شمع روی کیک چقدر کار سختی خواهد بود.....!

احساس همین دخترکی را دارم که نشسته روی سقف وبلاگم! انگار که نشسته باشم روی یک تپه با 25 متر ارتفاع، تنهای تنها، و زل زده باشم به تمام مسیری که پیموده ام تا آنجا...

هیچ حس خاصی ندارم!

 

برای خواندن تاریخه گلاب خاتون!( کودکی،نوجوانی و....) به ادامه مطلب( پله پله تا گلاب خاتون...) مراجعه نمایید!

 

+ عنوان: شاملو( آیدا در آینه)

+ عکس: am I cute or what?!!


از دوستان سپاسگزارم بابت مهر و محبتشون. باشد که زنده باشیم و جبران کنیم.



 

کودکی:

تخس! پررو! نترس! شیرین زبان :D! بسیار راه رونده! با موهایی افشان در هوا!

24 ساعت راه میرفتم و حرف میزدم و حتی از عموی پدربزرگ هم نمیترسیدم.عادت داشتم وسط جمع بشینم وقتی میخوام حرف بزنم! به تعداد موهای سرم از ارتفاع نیم متری تقریبا افتادم! از جیب بابا عادت داشتم پول بردارم برای خرید لواشک! مهمون که میومده یک بند گریه میکردم( از بچگی مهمون دوست نداشتم). محال بود سنجاق و گیره مو رو بیشتر از یک یا دو روز نگه دارم! و کلی ازین حرفا!

ابتدایی:

اونقدر حرف میزدم و مزه میپروندم که خانم نجارزاده معلم کلاس دوم مامانم رو خواست و بهش گفت گلاب خاتون خیلی حرف میزنه سر کلاس!

یه چیز تو مایه های آنشرلی! حرف زدن بلااا انقطاع...

و البته در عین حال درس خون.اونقدر که بعد از گرفتن کارنامه پنجم ابتدایی کل معلما و ناظما و اینا شیرینی گرفتن ازمون.(منو مامان)

تو همین سال من نمونه دولتی قبول شدم که به یک جرممم بزرگگگگ ثبت نامم نکردن. جرم بزرگ رو که دیگه همه میدونید؟ (تبعه ایران نبودن)

دوست صمیمی دو سال اول اسمش آرزو بود. اسم خواهراشم آزاده و آزیتا بود و من در عوالم بچگی چقدررر اندر کف ست بودن اسماشون بودم.خوبه خودمون هم شدید ست بودیما!

سه سال بعد هم دختر ناظم! بسی افاده ای! بسی مغرور! بسی لوس! اما مهربان.

میل به نوشتن و شوق به خوندن رو تو این سالها بابا برام ایجاد کرد. از کتاب های داستانمون که بعضیاشو هنوز داریم، تا کاست قصه حسن کچل که به اندازه سلول های تنم گوشش دادم. و از همه مهم تر... دفتر خاطرات های خاصو بی نظیری که برام میگرفت و همه رو تهدید کرده بودن حق ندارن قفلشو باز کنن.چقدر زیبا بودن...

راهنمایی:

بسیار جالب بودم! یادش بخیر... همش درس، درس، درس! البته درس خون ساکت آروم هم نبودم. معلم ها فقط به خاطر ادب و هوش و زکاوتم :D اخراجم نمیکردن. از نامه نوشتن سر کلاس گرفته تا شلوغ بازی و مزه پرونی و... خارج از کلاس هم که خدا نصیب گرگ بیابان نکند! هنوز اسم رمز هایی که برای دختر پسرهای توی کوچه گذاشتم یادم هست. با انگشتای دستم! چهره هاشون هم هنوز یادمه. یوسف، هادی، عاطفه، دختر بغلی... عجب روزگاری بود.

تمام دوستان این دوران رو کسانی تشکیل میدادن که با هر بار کارنامه گرفتن دویست تا درسو افتاده بودن! یعنی اراذل اوباش درسی!

یه گروه هم تشکیل داده بودیم با این اراذل! :D ، اسماشون یادم هست؟ اوم. آرزو. الناز. فاطمه. دیگه کی تو گروه بود؟

بسیار فعال، مثل دوران ابتدایی. گروه تواشیح: تیک!

گروه سرود: تیک!، گروه نمایش: تیک!، حفظ قرآن: تیک!، ورزش صبحگاهی: تیک!، مسابقات علمی: تیک!، مسابقات غیر علمی: تیک!، مسئول صف: تیک!، مسئول نماز: تیک!، مسئول تغذیه: تیک!، نماینده کلاس: تیک!، نور چشمی معلما: تیک!

خلاصه هر کاری تو اون مدرسه انجام میشد منم بودم.فقط برای موذن که انتخاب شدم معلممون بعداز یک بار اذان گفتن تو نمازخونه دیگه نذاشت اذان بگم و گفت صدات حتی به ردیف دوم هم نرسید. { از همون زمان همه با وُلُم صدای من مشکل داشتن! ومن نمیفهمم کجاش پایینه واقعا! }

دبیرستان:

بازم درس خون! دوستام بهتر شدن. کماکان شیطنتو درس خوندنو حرف زدنو داشتم. مامان پاشو تو مدرسه نمیذاشت، وقتی میگفتم چرا نمیای؟ میگفت وقتی میدونم چی میخوان بگن و عادت کردم به حرفاشون چرا بیام؟ و چقدر من غرق لذت میشدم با این حرف. جز همون تجربه دوم ابتدایی همیشه معلمام فقط تعریف میکردن ازم. اخلاقی و درسی و رفتاری. همیشه هم من با نیش باز میگفتم تو کلاس که میگین شولوخ میکنم پس چرا میگید به مامانم خانومه؟ :دی

پر جنب و جوش تر بودم، عجیب غریب تر بودم! و علاقه به شعرو ادبیات این زمان ها بود که در من اوج گرفت. شعر رو با مریم حیدر زاده شروع کردم!!!!!! و چه لذتی میبردمممممم! و چه جبهه ای میگرفتم مقابل دایی وقتی میگفت شعراش لوسه!

بعد که جلوتر رفتم به لطف بابا، با حافظ، سعدی و فردوسی، آشنا شدم ولی علاقه ای به شعر کلاسیک نداشتم. نیما، سهراب، فروغ .... همه علاقم به این ها بود. و چقدررررر اون روزها شیفته فروغ بودم و شعراش. هنوز مزه تلخ بعضی شعرهاش زیر زبونمه....

روزهای تکرار نشدنی ای بود. بی نظیـــر. بی نظیـــر. بی نظیـــر.

همیشه میگن خرو خرما رو نمیشه با هم داشت( یا خدا و خرما رو؟!) ، من تو این دوران همه چیو با هم داشتم...

و البته... تلخ ترین فاجعه زندگی من همینجا رخ داد. چقدر من قوی بودم. چقدر خوب گذروندمش....


خسته شدم! تازه جاهای قشنگش داشت شروع میشد!

اگر حوصله ای بود در آینده به تکمیل بخش دانشگاهی میپردازم! اگر نه هم که هیچ....

 


 


+ پنج شنبه 92/3/2 7:38 عصر | اشاره