|
پاییز را هرگز چنین زیبا تجربه نکرده ام، آنقدر زیبا که هر روز لباس گرمهایم، که هیچ وقت خدا هم گرمم نمیکنند، را بپوشمُ لحظههایم را قسمت کنم با پانزده هزار چناری که خوب میدانند چشمهایم پاییز را گرفته اند. آنقدر زیبا که هر روز بندهای کتانیهای سفیدم را بپیچم دور پاهایمُ بیفتم به جان پیادهروها. آنقدر زیبا که... میدانی جانم، پاییز را تو برایم زیبا کردهای؛ که چشمهای تو پاییز است. راه می افتم،پرسه میزنم، کشدارِ کشدار، توی سایهی آدمها، توی سرمای شبهای تهران، توی بوقهای مکرر ماشینها و انگشتهایم یخ میکنند به بهانهی دستهای تو. دخترکِ رهگذر تند راه میرود، بی قرار انگشتهایش نیست، میخورد به شانه هایمُ «پاییز» مقابل چشمانم را برهم میزند، اخم میکنمُ رو برمیگردانم از تمام آدمهایی که «تو» نیستند؛ میدانی جانم، هیچکس مثل تو سهم پاییز نیست. خسته میشوم، چمباته میزنم روی نیمکت سنگی همان کوچه، روی همان نیمکت سنگی که بوی تو را میدهد؛ میدانی جانم، بوی تو بومیِ این فصلم میکند. دوباره راه میافتم، راه میرومُ دانه دانهی برگهای خشک را برای یافتن همان کلمات لعنتی توی قلبم زیرُ رو میکنم، پیدایشان که بکنم میبافمشان بهمُ سنجاقشان میکنم به موهایم، چرایش را که میدانی جانم؟
لیلای پاییز
ترش و شیـرین
ششم آذرماه هزار و سیصد و نود و یک