|
انگار چیزی توی سینهام گیر کرده، چیزی شبیه به نبودنهای تو... کاغذ و خودکارم را برمیدارم، مینویسم تا چیزی که شبیه به نبودنهای توست گیر نکند توی سینهام، صدایت میزنم، بیرون میآیی از توی قلبم، سُر میخوری توی بلندترین رگ دست راستم، میرسی به انگشتهایم، گم میشوی توی سیاهیهای خودکارم، میشوی جان کلماتم، میشوی شور نوشتههایم، میشوی شهزادهی زرین کمر قصهی سیصد و سی و پنجمِ هزار و یک شبم. میشوی خیال کوچکم، قد میکشی توی اتاقم، میشوی خود خود خورشیدی که هر روز صبح طلوع میکند پشت پنجرهام+، میشوی روشنی روزهایم وقتی که نگاهم میکنی، میشوی شپ پرهی کوچک راه گم کردهام، میشوی منِ توی آیینهام، میشوی ماندگاری عکس توی قاب خاک گرفتهام، میشوی شیر درندهای که درست ساعت ده و بیست و یک دقیقهی چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و نود و یک پوست انداخت توی خیالم، میشوی سرانگشتان مهربانی که طرح لبخند میکشند روی لبهایم، میشوی همان «لحظههای پر اوج»، میشوی دلبریهایم، میشوی چینهای منظم دامنو رقصهای نابلد اسپانیاییم، میشوی تمام فیروزهایهای سطرهایم، میشوی حلاوت اعترافهایم،میشوی تعبیر بوی خوش پیچیده توی لحظههایم، میشوی سایهی روزهای بارانیام، میشوی خواب شیرین عقربههای ساعت طلایی شماطه دارم که تیک تاک پر کنایهاش نبودنت را انعکاس ندهد هر لحظه توی تصویر خیس و لغزان توی چشمهایم، میشوی تاریکی شبهایم وقتی که میبندی چشمهایت را، میشوی عجز صدایم وقتی که میخوانمت، میشوی شوری لبخندهایم، میپیچی توی بغضهای فرو خوردهام، میشوی دلهرهی سطرهای پایانیام، میترسم، میترسم قصهام به پایان برسد، میترسم جل و پلاست را جمع کنی و بیرون بروی برای همیشه از نوشتههایم. قصه ناتمام میماند، من میمانم، تو میمانی، انگار چیزی توی سینهام گیر کرده، چیزی شبیه به نبودنهای تو...
دوم بهمن هزار و سیصد و نود و یک
ترش و شیرین
+ " این خود خود خوشبختی است که صبحگاه چشم بگشایی و یادت بیاید عشقی داری آبی تر از آسمان، روشنتر از صبح، زلالتر از شبنم، عشقی که خود خورشید است."
++ عنوان از یکی از شعرهای محبوبم، قاصدک، مهدی اخوان ثالث.
+++ دنیا از رنج ما چه عایدش میشود؟
نشانیات را از «سهراب» میپرسم. میچرخم توی شهر، پیدایت میکنم. از لای در نیمه باز میخزم توی خانهات. میشوم یکی از آن چوبهای توی شومینهی همیشه روشنت، میسوزم، دود میشوم، میچرخم دور تا دور اتاقت، مینشینم روی پوست سردت، میشوم گرمای تنت. میشوم کتابهایت که عاشقانه ورق میزنیشان، میشوم عقربههای ساعت وفادار دیواریت که در عاشقانهترین لحظههات میایستند. میشوم عطر تند مردانهات و میپیچم دور گردنت. میشوم چای سبزت و هر غروب، سرد میشوم روی لبهایت. میشوم روزهایت، میشوم شبهایت، میشوم خوابهایت، میشوم شعرهایت، میشوم چَشمهایت، میشوم دستهایت، میشوم کفشهایت، میشوم چرخهای فرسودهی چمدانت؛ میشوم حوری، دختر همسایه، مینشینم « پای کمیابترین نارون روی زمین»، میکشانمت پای پنجره، میشوم باد سرد یکم دی ماهت، میشوم مورمور تنت. میشوم فالهای حافظت، خوب در میآیم. میشوم همه کست،نه! «هر کسی که کس نمیشود»؛ میشوم تنهاییات، میشوم اشکهایت، میشوم دردهایت، تمام دردهایت، میشوم تمام دردهایت و میخزم از لای در نیمه باز خانه ات.....
میشوم گنجشک توی درختهای کوچهات، میشوم گلهای روی پیراهن چیت معشوقهات، میشوم گره کور دستهایتان، میشوم لبخندش، میشوم لبخندت...
یکم دی ماه هزار و سیصد و نود و یک
ترش و شیرین
متن با صدای خودم
+ نقطه سر سطر. وقتی بارون بباره، دلت غمین باشه اما نتونی بری زیر بارون و فقط صداشو بشنوی نتیجش میشه اینی که خوندید.
++ نقطه سر سطر.زیاد نیاز مند دعاتون هستم این روزا.
+++ نقطه سر سطر. کجایی دختر؟ باش لطفا. این روزها مدام به یادتم. ( به مینا، اگه اینجا رو میخونه)
پاییز را هرگز چنین زیبا تجربه نکرده ام، آنقدر زیبا که هر روز لباس گرمهایم، که هیچ وقت خدا هم گرمم نمیکنند، را بپوشمُ لحظههایم را قسمت کنم با پانزده هزار چناری که خوب میدانند چشمهایم پاییز را گرفته اند. آنقدر زیبا که هر روز بندهای کتانیهای سفیدم را بپیچم دور پاهایمُ بیفتم به جان پیادهروها. آنقدر زیبا که... میدانی جانم، پاییز را تو برایم زیبا کردهای؛ که چشمهای تو پاییز است. راه می افتم،پرسه میزنم، کشدارِ کشدار، توی سایهی آدمها، توی سرمای شبهای تهران، توی بوقهای مکرر ماشینها و انگشتهایم یخ میکنند به بهانهی دستهای تو. دخترکِ رهگذر تند راه میرود، بی قرار انگشتهایش نیست، میخورد به شانه هایمُ «پاییز» مقابل چشمانم را برهم میزند، اخم میکنمُ رو برمیگردانم از تمام آدمهایی که «تو» نیستند؛ میدانی جانم، هیچکس مثل تو سهم پاییز نیست. خسته میشوم، چمباته میزنم روی نیمکت سنگی همان کوچه، روی همان نیمکت سنگی که بوی تو را میدهد؛ میدانی جانم، بوی تو بومیِ این فصلم میکند. دوباره راه میافتم، راه میرومُ دانه دانهی برگهای خشک را برای یافتن همان کلمات لعنتی توی قلبم زیرُ رو میکنم، پیدایشان که بکنم میبافمشان بهمُ سنجاقشان میکنم به موهایم، چرایش را که میدانی جانم؟
لیلای پاییز
ترش و شیـرین
ششم آذرماه هزار و سیصد و نود و یک
نه که برای من اهمیت نداشته باشد،برای این مرز های جغرافیاییِ «لا مروت» بی اهمیت است، که محکومم میکنند و محروم از کمک به هم نوع م،تنها به این جرم که به جای "با در دست داشتن شناسنامه و یا کارت ملی " ام با "در دست داشتن پاسپورت " ام به مراکز اهدای خون مراجعه نمودم.