سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

بعضی وقت ها دنیا برایت اینطور میخواهد که تمام تعلقاتت را بگذاریُ بروی.کوله پشتی ات را بغلبگیریُ  بایستی کنج اتاق.سیر که نگاه کردی عزیزترهایشان را برداریُ بچپانی توی کوله ات.دنیا برایت اینطور میخواهد که بروی.برویُ یک جای دور تنهای تنها ساکن شوی.برویُ یک جای دور تنهای تنها ساکن شویُ هر شب دلت تنگ شودُ بخواهی که برگردیُ نتوانی.دنیا برایت اینطور میخواهد که بروی.برویُ یک جای دور که درخت هم زیاد دارد ساکن شوی.برویُ یک جای دور که درخت هم زیاد دارد ساکن شویُ هر شب زل بزنی به درخت هاُ و "حواست نیست،عاشق کرده ای حتی درختان را" زمزمه کنی.دنیا برایت اینطور میخواهد که بروی یک جای دورُ تنها پنجره اش را باز کنیُ خیالت را سوار بادهایش کنیُ گم شوی در زمانُ مکان.دنیا برایت اینطور میخواهد...

میدانی؟دنیا همیشه هم بد نمیخواهد برایت.آنقدرها هم بد نیست تنهای تنها که باشی.دلتنگی ات را قضاوت نشدن هایت جبران میکندُ...

شاید حتی نباید از خوبی هایش بگویم...شاید تنها حرفی که باید زده شود، این است که دلم برایتان تنگِ تنگ شده بود.

 


نقطه سر سطر 1.حکایت بالا برای کوچ های دنیای مجازی هم صدق میکنه،دلیل وبلاگ عوض کردنم رو هم میتونید به راحتی متوجه بشید.

نقطه سر سطر2.تخیل نقش اساسی رو تو پست های بعدی بازی خواهد کرد.هرگونه قضاوت،برداشت و... پیگرد گل بیگمی خواهد داشت.بلی!

نقطه سر سطر3. خشت خشت این وبلاگ با دست های آماتور خودم بنا نهاده شده،به جای خندیدن پیش­نهاد بدید.با این فتوشاپی که الان نصب کردم اصلا بلد نیستم کار کنم L چقدر دنیا پیشرفت کرده ! :دی

 

 

 پیوسته سرت سبزُ دلت خندان باد

سه شنبه،25 مهر 1391


طعم سطرها: شیرین.



برچسب‌ها: ترش
+ سه شنبه 91/7/25 6:0 عصر | اشاره

 

همین چند وقت پیش بود که خوش­بختی را پیدا کردم،افتاده بود توی همان خیابان که سنگ­ فرش های تُرشی دارد.کسی آنجا نبود،یا شاید هم من نمیدیدم کسی را،واهمه داشتم از بر داشتنش،به دست هایم نگاهی انداختم،به خطوطی که بهم نرسیده بودند و تمام فالگیرهای شهر میشناختندش.کسی آنجا نبود، یا شاید هم من نمیدیدم کسی را،برش داشتم،آنقدر کوچک بود که به راحتی در مشتم پنهانش کردم.پایم پیش نمیرفت،خوشبختی ه کوچکی بود، ترسیدم که صاحبش کودک سر به هوای دوست داشتنی ای باشد.خودت که بچه ها را بهتر میشناسی،چیزی را که دوستش داشته باشند همه جا با خود میبرند،حتی خوشبختی ه کوچکشان را.نگاهی به زیر پایم انداختم،"سنگ فرش های این خیابان ترش است،کسی از اینجا نمیگذرد،همیشه خلوت بوده؟ نبوده؟"

به خانه میرسم. هنوز مشتم را باز نکرده ام،نمیترسم،جایش امن است،دست هایم هرگز عرق نمیکنند،حتی وقتی که میترسم.میخواهم مشتم را باز کنم و به همه نشانش بدهم، اما نه... سرزنشم خواهند کرد! آنها که فالگیر نیستند.حتما از خوش­بختی خودشان تعارفم میکنند و باور هم نخواهند کرد که کسی آنجا نبوده،حتما میگویند "شاید هم بوده، تو ندیدی..."

باید پنهانش کنم،کجایش را نمیدانم،لابه لای گل های بزرگ و قرمز روی روسری ام – همان که پسندیدی اش- خوب است؟ یا شاید هم یک جایی بین کلمات همان شعری که دیشب در گوشم زمزمه میکردی، یا نه،اصلن همینجا پنهانش میکنم ،همینجا، درست بین همین خطوط، که تمام فالگیر های شهر میشناسدشان،درست بین همین خطوط،که گل بدهد میان دست هایمان،که گل بدهد میان دست هایمان.......


پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد...

بیست و ششم مرداد 91


برچسب‌ها: ترش
+ سه شنبه 91/7/25 4:0 عصر | اشاره
یادم باشد همین امشب،حتما همین شب،پلاکی که 2 ماه قبل به خاطر نگین شرف الشمس ش هدیه گرفتم را بیاویزم به گردنم که مبادا دچار "چشم زخم" شوم و خدای ناکرده خون م کثیف شود.آن هم این خون کمیاب قیمتی م.به خصوص که میبینم این روزها عده ای چقدر محتاج این خون اند.خوب باید حواس م را جمع کنم که مبادا قطره ای از آن هدر برود،بگذارم همینطور جریان داشته باشد در رگ هایم تا من بتوانم خوب زنده گی کنم.چه اهمیتی دارد که هم نوع ان داغ دیده ام محتاج 400 سی سی ناقابل از این خوب کمیاب قیمتی م هستند برای پس گرفتن حق زنده گی شان...

نه که برای من اهمیت نداشته باشد،برای این مرز های جغرافیاییِ «لا مروت» بی اهمیت است، که محکومم میکنند و محروم از کمک به هم نوع م،تنها به این جرم که به جای "با در دست داشتن شناسنامه و یا کارت ملی " ام با "در دست داشتن پاسپورت " ام به مراکز اهدای خون مراجعه نمودم.

حالا هم مرزهای جغرافیایی نمیفهمند که درد هم نوعانم پرفشار در تمام من جریان دارد...



پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد...
بیست و چهارم مرداد 91


برچسب‌ها: ترش
+ سه شنبه 91/7/25 3:0 عصر | اشاره