سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نزدیکی‌های غروب بود انگار که صدا پیچید توی گوش‌هایم، چیزی در من بیدار شد، چیزی که نمی‌شد آن را مانند تمام چیز‌های خوب دیگر نوشت، خواند، و یا حتی نقاشی کرد. صدا آمد و نشست درست همان‌ جا که باید... ؛ وسیع بود، بوی انار می‌داد. هر روز می‌آمد، می‌نشست همان جای همیشگی، سازش را با ساز دلم کوک می‌کرد، انگار کولی‌ها فلامنکو می‌نواختند درست وسط میدان کاتالونیا، دلم می‌لرزید، بغض میدوید توی نفس‌هایم، صدا بوی انار می‌داد، می‌بوسید بریده بریده‌های نفسم را، دلم قرار می‌گرفت، قرار بی‌قرارش می‌کرد. صدا شعله می‌شد، سینه‌ام را به آتش می‌کشید، دلم گرم می‌شد. صدا بوی انار می‌داد، انگار که پیامبری باشد، هر روز می‌آمد، انگار که رسالتی داشته باشد، می‌نشست درست همان جای همیشگی، دل‌تنگی‌های خدا را انگار که قصه می‌کرد برایم، چیزی در من بیدار می‌شد، چیزی که نمیشد آن را مانند تمام چیز‌های خوب دیگر، فیروزه ای رج زد...


                                           شانزدهم بهمن هزار و سیصد و نود و یک

                                         انار غمگین تو

                                           تلخ

 

 

+ دل‌تنگی‌های خدا مهربون‌ه.

++ تلخ نوشتم، خیلی تلخ نوشتم، غم غریبی داره دلم این شب‌ها، دلم میخواد برم پیش خدا، تو چشاش نگاه کنم بگم:« بازم سکوت؟ نه سال لب‌های بسته بسم نبود؟ از همه داشته‌هات فقط سکوت رو قسمت من میکنی؟ » و همونجا اونقدر واستم و نگاش کنم که جوابمو بده. خیلی بدهکاری بهم خداجون. خیلی....

+++ اینطوری نمیشه، باید نوشتن رو هم نذر خنده‌ی دلی کنم، خاص دعام کنید، خاص...

=> گفته بودن معدل رو اونجوری که من حساب میکنم حساب نمیکنن، باورم نمیشد. الان باورم شد، معدل ترم : 20

الان نمیدونم لبخند بزنم یا خجالت بکشم. سپاس از او...

 => 37 جلد کتاب نخونده، اونم فقط تو شلف تو اتاق و نه کتابخونه کمد دیواری و نه اتاق خوابگاه، باعث شد بخش روزمرگی ها رو اضافه کنم و هر روز هم میخوام آپدیتش کنم.باشد که موثر واقع شود. روزمرگی ها حکم پس گردنی رو دارن برام.

 


تو هر آپ تا آپ بعدی هر روز م رو اینجا مینویسم. شاید خجالت کشیدم. شاید حرکتی کردم!
میخوام هر شب اینجا بنویسم. کارامو بنویسم که فردا انجام بدم. کتابایی که باید بخونم. چیزایی که باید بنویسم.از روحیاتمم میگم. میگم که یادم بمونه روزای خوبی داشتم، روزای بدیم داشتم.


1. هفده بهمن:

بد نبود، جالب هم نبود. به لحاظ روحی کمی بهم ریخته بودم. کمی عصبی فی الواقع. صبح رو خوب شروع کردم. کاغذ برداشتم و لیست کتاب های تو شلف، که خیر سرم محبوب ها هستن، رو یادداشت کردم. شد سی و هفت تا! خیلی خجالت کشیدم.خیلی!

"ذِن در هنر نویسندگی" رو تموم کردم امروز. کتاب خوبی بود. دوستش داشتم. نوشته ی ری برادبری/ترجمه ی پرویز دوائی. انتشارات جهان کتاب.قیمتش هم 2500 تومان.

کتاب دیگه ای که دستمه افلاطون ه. باید تمومش کنم. تموم که شد اگه خوشم اومد مثل بالایی معرفیش میکنم.حتما حتما باید فردا ازش بخونم.

حالمم تا صبح خوب بود، بد نبود. بعدش خراب شدم. عصبی شدم. بهم ریختم. فکر کردم. غصه خوردم. الان هم بیشتر شبیه :|

هستم. هواشناسی ه دلم میگه دو روز آینده روزای سختی خواهند بود. شایدم سه روز آینده. هوامو داشته باشید :(

ویرایش هم کمی کار کردم امروز. یه نامه هم نوشتم برا خدا. کار مفید همین بود. خیلی کمه نه؟ میدونم. :(


2. هجده بهمن:

افتضاح، کار مفیدی نکردم. کار زیاد کردم. ولی تهش مفید تقریبا هیچی. فقط سر درد. سردرد. سردرد.

روح خراااااب. جسم خراب. دست به افلاطون نزدم! دست به ویرایش نزدم. یه سری کارای انگلیسی ! کردم.

همین. :|

 



+ دوشنبه 91/11/16 8:59 عصر | اشاره